رها Rahaa

۱۳۸۹ تیر ۲۷, یکشنبه

سوگواری

ایستاده ام در کنار قبر تو   غمین و زار

خیره مانده چشم من  در فضای تار از غبار
بر مزار تو سکوت مبهمی ست

شاید آن نشان حزن توست   حزن رفتن از دیار
یا حکایت غم منست  از برای هجر زود یار

مرغ ذهن من  در این فضای پر غبار  بال میزند چه بی صدا
   می رود   می رود تا گذشته ها

آن زمان که با دو دست مهر    موی در هم امید را   شانه  می زدی
یاد گریه ات به خیر       آن دمی که از عقیمی    

ابرهای تیره ناله می زدی

خنده های با صفای تو   خون تازه در رگم همیشه می دواند
چشم های روشنت به یک نظر
قلب سرد خسته ام  ز  غصه می رهاند
یاد آن ترانه ها به خیر باد    آن ترانه های شاد زندگی

بیت بیت هر قصیده ات ترجمان لحظه های ناب زندگی !

صد دریغ و درد       آفتاب عمر تو غروب کرد

آفتاب عشق و مهر هم در دیار قلب من غروب کرد !


آه ای زمین       چه ظالمی

آسمان گواه توست      چشم های آبی اش همیشه ناظرند

   آه ای زمین         ننگ بر تو باد !   


رها1372

بمان سپید مهربان

سرو سبز جان تو      زیر بار غم خمیده می شود

ای تو زنده تر ز ابر        صبر کن 

   لحظه ای دگر   چشم های خسته ات      محو و مات رویش سپیده می شود

گرگ های پیر نا امید از شکارشب   سوی بیشه های تار می روند

مرغ های خاطرت بدون دغدغه   روی پرنیان عشق  کم کمک به خواب می روند

تا کبوتر سپیده بال باز می کند از میان سینه اش  مهر می دمد

مهر مهربان گوئیا که بر سپیده ناز میکند


ای سپید مهربان !
            برفراز آسمان شهر ما تا ابد بمان

سروهای سبز با تو بی غمند     گرگ های پیر غرق ماتمند

برفراز شهر ما بمان 
به داغ لاله ها تورا قسم         نرو       بمان    

    رها1372



عشق و ترحم

                                        یاحق

ترحم چه بوی بدی دارد              بوی فاضلاب حمام

بوی شکوفه ی سیب چقدر مطبوع است         بوی محبت
من هوای پاک عشق را با بوی بد ترحم آلوده نمی کنم

وشکوفه ی سیب را در فاضلاب حمام نمی اندازم
تو چه کار می کنی ؟!

شاید ندانی که من
شکوفه ی سیبی را که بوی فاضلاب بدهد ، ازهیچ کس نمی پذیرم

و هرگز شکوفه ی سیبی را که بوی فاضلاب بدهد به کسی هدیه نمی دهم !

۱۳۸۹ تیر ۱۸, جمعه

سقوط

                                                                         هوالحق

دلم می خواهد شعری بسرایم سراسر شعور.مدتهاست که فاصله ام با آسمان زیاد شده است.به دنبال کوهی میگردم تابرفراز آن


صعودکنم تا به آسمان ،دوست تنهای تنهاییهایم نزدیک شوم ، اما نمی یابم.


به دنبال دلی می گردم روشن از نور ایمان وگرم از حرارت عشق.     آینه   و  ...


و صداقت...آنها که صداقت دارند ... چه کمند!   آنها که دستشان در آسمان و پایشان بر زمین است.  آنهاکه دریچه ی قلبشان رو


به آسمان باز است و خوبها و خوبیها در خانه ی دلشان رفت و آمد دارند. ما چقدر از آنان دور و بی خبریم!  ما چقدر در قفس


 خودیت خود اسیریم!هر روز می نشینیم وبرای خودمان حیله می کنیم. گویی خلقت خود را فراموش کرده ایم.


ما برای خودمان گور میکنیم و خود را زنده به گور میکنیم ! امروز ما کمتر از هر زمان دیگری خود را می شناسیم.چرا که ذره


ای دروجود خود تعقل نمی کنیم.






ای کاش می شد قصه ها بنگاشت         از روزهای تار بدبختی


از ناله های موهن جغدان               وز لحظه های حسرت و سختی


ای کاش میشد با تو حرفی زد     از سردی شبهای تنهایی      اینکه چگونه سوختم چون شمع    با آنهمه کردم شکیبایی


یا اینکه میشدبر ملا سازم    اسرار غمهای درونم را      ای کاش ساقی این دم آخر     لبریز میکردی سبویم را


ای کاش میشد چشمه ای باشم    جاری به قلب پاک هر باغی     دست نوازش میکشیدم کاش     بر گونه ی گلگون مشتاقی




چندیست ای سینه که میسوزی    چندیست ای دیده که گریانی       چندیست ای نو گل نمی خندی    نشکفته  ،ای غنچه پریشانی


ای بلبل خوشخوان چرا دیگر   آواز خوشبختی نمی خوانی      اسرار پنهانی نمی گویی


ای طوطی زیبا مگر خوابی    کز ارغوانی رنگ منقارت    دیگر شکرریزی نمی آید


هان ای کبوتر خسته ای شاید   کان بال و پرهای سپیدت را          اوجی و پروازی نمی آید......


                                                                                                                                 رها1367    



























۱۳۸۹ خرداد ۱۷, دوشنبه

کاش میشد...

               
من دلم میخواهد بشکنم پنجره ها را    شیشه ها را بزنم خرد کنم

من دلم می خواهدکه از اینجا بروم    روم از هر جایی    بروم تا بی جا     بروم  آنجایی که نگویندش جا
 
دل من می خواهد از همه بگریزد   دل من از همه جا و همه کس بیزار است

  با خودش می گوید کاش میشد روزی بی حصار و دیوار دور از پنجره های بسته زندگی می کردم

کاش این همه قید نبود

کاش میشد غوغا می فکندم همه جا
واژگون میشد کاش آسمان روی زمین
و...زمین له میشد

وای قلبم قلبم
من نمی خواهم پابندی را
ماندن روی زمین  زیستن در بر خاک
وای قلبم پوسید  دیده ام ماند به خاک
آسمان یادم رفت
 
چون زمین را جستم  راه را گم کردم

راه را گم کردم راه بالا سر را
وای از دست زمین  که دلم را پوساند...
                                   1370 رها

۱۳۸۹ خرداد ۱۵, شنبه

حدیث عشق

شعر من حدیث عشقی کهنه است که آتش آن سالهاست در درونم شعله ور است.
حدیث دل سرگشته ایست که صبر از کف داده و درپی دوست هر لحظه رو به سویی آورده است.
در گیرودار این جست و جو زمانی به غیر پرداخته و ناگاه به خود آمده ونادم و شرمسار سر بر آستان او نهاده است.
آنگاه به کشف این حقیقت نایل آمده که غیری در کار نیست و همه اوست،چرا که هر عشقی به سان چراغیست که در راه وصال او روشن میشود.
عشق، ازلی وابدیست وبدون آن زندگی بی معنیست. جامیست که هر کس یک بار از آن نوشید دیگر بدون آن زندگی برایش ممکن نیست.

همه عمر بر ندارم سر ازین خمار مستی که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

تقدس عشق از آن جهت است که عاشق خود را از همه چیزو همه کس رها ساخته و تنها به معشوق می اندیشد.خود وخودی را فراموش میکند و همه او میشود و اینجاست که راه عشق و هوس جدا میگردد. آخرونهایت عشق رهایی است...



مرا در دل بود دردی که درمانش تویی تنها
قضایی باشدم جانا که گردانش تویی تنها
حدیث عشق چون گویم بلرزد جمله پیکرها
سرود شوق گر خوانم بریزد شهد ساغرها
هلا ای دیده شو پر خون که دارد دل بسی غمها
هلا ای دل بشو دریا که از آنجا بود درها
اگر بودن همی خواهی به سبزی چون صنوبرها
پریدن تا بر اختر چو پرواز کبوترها
وگر خواهی که با شیطان ستیزی چون قلندرها
ز سر بگذر به راه او که سرها بود در سرها
محب صادق او شو بهل دیگر محبتها
چو طوق بندگی داری بیفکن جمله زیورها
بیفشان بذر نیکی را کزان روید بسی گلها
بزن بر شعله ی عشقش بدن همچون سمندرها
رها کن خویش را از غصه ی دنیا وما فیها
رها شو تا بیابی دوست را بی پرده و تنها
Taherehajighaffari رها 1366

صدق محبت

به نام الله

پیر طریقت گفت :

ای جوان مرد اگر چنان است که در جهد ودر عمل تقصیر داری در آن کوش که در راستی دوستی ودرد شوق مقصر نباشی، که صدق محبت تقصیر عمل را جبران کند ، لیکن توفیر عمل تقصیر محبت را جبران نکند.

خواجه عبدالله انصاری