رها Rahaa

۱۳۸۹ خرداد ۱۵, شنبه

حدیث عشق

شعر من حدیث عشقی کهنه است که آتش آن سالهاست در درونم شعله ور است.
حدیث دل سرگشته ایست که صبر از کف داده و درپی دوست هر لحظه رو به سویی آورده است.
در گیرودار این جست و جو زمانی به غیر پرداخته و ناگاه به خود آمده ونادم و شرمسار سر بر آستان او نهاده است.
آنگاه به کشف این حقیقت نایل آمده که غیری در کار نیست و همه اوست،چرا که هر عشقی به سان چراغیست که در راه وصال او روشن میشود.
عشق، ازلی وابدیست وبدون آن زندگی بی معنیست. جامیست که هر کس یک بار از آن نوشید دیگر بدون آن زندگی برایش ممکن نیست.

همه عمر بر ندارم سر ازین خمار مستی که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

تقدس عشق از آن جهت است که عاشق خود را از همه چیزو همه کس رها ساخته و تنها به معشوق می اندیشد.خود وخودی را فراموش میکند و همه او میشود و اینجاست که راه عشق و هوس جدا میگردد. آخرونهایت عشق رهایی است...



مرا در دل بود دردی که درمانش تویی تنها
قضایی باشدم جانا که گردانش تویی تنها
حدیث عشق چون گویم بلرزد جمله پیکرها
سرود شوق گر خوانم بریزد شهد ساغرها
هلا ای دیده شو پر خون که دارد دل بسی غمها
هلا ای دل بشو دریا که از آنجا بود درها
اگر بودن همی خواهی به سبزی چون صنوبرها
پریدن تا بر اختر چو پرواز کبوترها
وگر خواهی که با شیطان ستیزی چون قلندرها
ز سر بگذر به راه او که سرها بود در سرها
محب صادق او شو بهل دیگر محبتها
چو طوق بندگی داری بیفکن جمله زیورها
بیفشان بذر نیکی را کزان روید بسی گلها
بزن بر شعله ی عشقش بدن همچون سمندرها
رها کن خویش را از غصه ی دنیا وما فیها
رها شو تا بیابی دوست را بی پرده و تنها
Taherehajighaffari رها 1366

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی